سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علی داودی
 
لینک دوستان
پیوندهای روزانه

یادداشت‌های شهید «نصرالله ایمانی»/4

خبرگزاری فارس: بنی‌صدر در یک ماشین ضد گلوله نشسته بود و از جلوی مدرسه رد شد. حتی یک دست هم تکان نداد. کاظم فتاحی می‌خواست با پرتقال به بنی‌صدر بزند. داد می‌زد: «‌ای خدا! کو تیربار تا مغزشو دربیارم؟» بغض، گلویم را گرفته بود و از شدت ناراحتی داشتم دیوانه می‌شدم.

خبرگزاری فارس: سرکشی بنی‌صدر از هویزه با ماشین ضد گلوله
 

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌کنیم. متن زیر بخش اول از «سفر دوم»، مربوط به خاطرات «ساریه تا عقب‌نشینی هویزه» است: 

*  *  *

چهارشنبه 10/10/59 تصمیم گرفتم که بعد از اربعین شهدای محاصره سوسنگرد، به جبهه بروم. بنا را بر این گذاشته بودم که تا آخرین قطره خونم، راه شهدای کربلای سوسنگرد و تمامی شهدا را ادامه دهم. با عباس اسلامی که قبلاً با هم در هویزه بودیم، روانه اهواز شدیم. در حدود ساعت 5/5 بعدازظهر به بهبهان رسیدیم. شب را در بهبهان خوابیدیم و فردایش به اهواز روانه شدیم و مستقیماً به مدرسه پروین اعتصامی ـ محلی که قبلاً از آنجا به هویزه اعزام شده بودیم ـ رفتیم.

وقتی به اهواز رسیدیم، شهر از قبل پر جنجال‌تر شده بود. نیروها زیادتر بودند. وقتی به در مدرسه نگاه کردم، عکس‌هایی از اصغر گندمکار و رضا پیرزاده به دیوار دیدم. لحظاتی را که در عملیات روز جنگ، با رضا چطور گذرانده بودم به یاد آوردم. به یاد آوردم که چطور در آخرین دیدار می‌گفت: «برویم؛ امام زمان ما را یاری می‌کند.» و بعد همدیگر را بوسیدیم. به یاد آوردم لحظه‌ای را که در جهاد سازندگی هویزه داشتم جارو می‌کردم، اصغر گندمکار به زحمت جارو را از من گرفت. به یاد آوردم ایثار و از جان گذشتگی آنها را.

به یاد آوردم که چگونه خون سرخ و جوشان اصغر در لوله آرپی جی‌اش جریان گرفت. بغض گلویم را گرفت. می‌خواستم گریه کنم؛ ولی عباس از گریه کردن من ناراحت می‌شد. در این مدت که با عباس و غلامرضا بستانپور با هم بودیم و بعد غلامرضا شهید شد، هیچ‌وقت عباس جلوی مردم گریه نمی‌کرد.

به نگهبان در پایگاه، کارت بسیج را نشان دادم. وارد شدم. چند نفر از بچه‌های کازرون آنجا بودند. قیافه یکی از آنها برایم آشنا بود؛ محمدعلی شفیعی. رفتم به برادری که دم در سالن ایستاده بود، گفتم من از کازرون آمده‌‌ام، قبلاً در محاصره سوسنگرد با اصغر گندمکار بودم و حالا می‌خواهم با این برادر به جبهه برویم. در جوابم گفت: «اینجا باش تا با 13 نفر از بچه‌های کازرون تو را اعزام کنیم.»

خوشحال شدم. بعد با عباس پیش بچه‌ها رفتیم و سلام کردیم. نزدیک ظهر بود. نماز خواندیم و بعد از ناهار، با یک مینی‌بوس به طرف سوسنگرد حرکت کردیم. از سوسنگرد، به مقر سپاه پاسداران می‌رفتیم و بعد از توقف کوتاهی، به طرف ساریه حرکت کردیم. وقتی به ساریه رسیدیم، دیدم کاظم داودی آنجاست. خوشحال شدم. تعداد زیادی از بچه‌ها آنجا بودند؛ کاظم فتاحی، رحیم قنبری، نورمحمد دهقان، حبیب رستمی، قدرت‌الله بهبود، خیرالهب گلستان، حیدر قلی‌پور، بازیار، قاسم پرآور، اعتمادی، قنبر پویان. سیدمحمدجواد دیده‌ور هم آنجا بود و سرپرستی خط را به عهده داشت.

*پیش بینی می‌کردم که دشمن از پشت سر به ما حمله کند

 

در اولین لحظه‌ای که متوجه خط دفاعی بچه‌ها شدم ـ کنار رودخانه‌ای که از سوسنگرد به طرف دقاقله می‌رفت ـ به یکی دو نفر از بچه‌ها گفتم دشمن از روبه‌رو به ما حمله نمی‌کند؛ ما از پشت و بغل مورد حمله قرار می‌گیریم. بعضی‌ها قبول نکردند. با عباس، به سنگر کاظم فتاحی و بازیار رفتیم. سنگر وضع بدی داشت. سقفش خراب بود. فصل زمستان بود و تمام بدن سنگر رطوبت برداشته بود. این سنگر، در حاشیه سیل‌بند رودخانه بود. از کف سنگر، بعضی اوقات آب بیرون می‌آمد. هوا بارانی بود. زمین وضع خوبی نداشت. راه رفتن مشکل بود. هوا داشت غروب می‌کرد و مانند همیشه غروبی دلتنگ داشت. آن شب نماز جماعت خواندیم. از اینکه سعادتی نصیبم شده بود و دو مرتبه به جبهه آمده بودم، بسیار خوشحال بودم.

فردا صبح، با کاظم، سری به سنگر دیده‌بانی زدیم. تپه بلندی بود، در نزدیکی یک تلمبه‌خانه آب و خط نیروهای عراقی، از پشت سوسنگرد ادامه داشت تا مالکیه دوم ـ چولانه ـ تا پشت هویزه و مؤمنیه و دقاقله. برادر سیدمحمد جواد دیده‌ور که فرمانده عملیاتی خط بود، تعداد 10 نفر از بچه‌های قدیمی را انتخاب کرده بود تا در عملیات 26 صفر که قرار بود در پشت هویزه انجام بگیرد، شرکت کنند. از این ده نفر، چند نفر از برادران تهرانی هم بودند. از کازرون، قدرت‌الله بهبود، خیرالهن گلستان، قاسم پرآور، حسن اعتمادی، شاطرپور، قنبر پویان، رحیم قنبری و دو سه نفر از تهران.

یک روز قبل از اینکه این تعداد به هویزه اعزام شوند، قنبر پویان به کنار سنگر ما آمد. قیافه‌اش مظلوم بود. معلوم بود که شهید می‌شود. عصر که شد، کاظم داودی یک قبضه آرپی جی برایم آورد و عباس اسلامی هم کمک آرپی جی‌ام ایستاد. صبح فردا، بچه‌ها برای رفتن به هویزه آماده شدند. دیده‌ور برایشان کمی صحبت کرد و بعد با ماشین حرکت کردند. از اینکه قسمت ما نشده بود به عملیات هویزه برویم، افسوس می‌خوردم.

*سرکشی بنی‌صدر از جبهه هویزه با ماشین ضد گلوله

روز بعد، با کاظم فتاحی و عباس اسلامی و حیدر قلی‌پور به هویزه رفتیم. با اینکه مدت 40 روز در هویزه بودم، ولی هنوز جلوه شهر برایم تازگی داشت. با هم سری به مسجدی زدیم که در آنجا اقامت داشتیم و بعد به مدرسه رفتم. ایاب و ذهاب زیادی در اطراف مدرسه دیده می‌شد. نیروهای زیادی آنجا بودند. آمده بودم تا از آشنایان قبل که در محاصره سوسنگرد بودند، سراغی بگیرم. مدرسه، مرکز پذیرش نیرو بود. رفتم و حسین علم الهدی را دیدم. سلام کردم و از بچه‌ها سؤال کردم. حسین دست در گردنم گذاشت. نزدیک بود گریه‌‌ام بگیرد. گفت: «از میثم سؤال کن و آدرس بگیر.»

در همین موقع بود که بنی‌صدر نامرد به هویزه آمده بود. در خیابان اصلی شهر داشتم راه می‌رفتیم که ماشینی را دیدم که آژیر می‌کشید و مدام با بلندگو می‌گفت: «بروید کنار.» بعد دو تانک چیفتن با سرعت عبور کرد. بنی صدر هم در یک ماشین ضد گلوله نشسته بود و از جلوی مدرسه رد شد. حتی یک دست هم تکان نداد. کاظم فتاحی می‌خواست با پرتقال به بنی‌صدر بزند. داد می‌زد: «‌ای خدا! کو تیربار تا مغزشو دربیارم؟» بغض، گلویم را گرفته بود و از شدت ناراحتی داشتم دیوانه می‌شدم.

مقداری وسایل گرفتیم و برگشتیم به ساریه. یکی دو روز بعد، حمله هویزه شروع شد. رادیو سر و صدای زیادی می‌کرد. خبر از پیشروی سنگینی بود. یک روز بعد از حمله، بچه‌ها آمدند. قنبر پویان شهید شده بود و از جسدش خبری نداشتند. شاطرپور هم زخمی شده بود. یکی دیگر از بچه‌های تهران هم ناپدید شده بود.

دو روز بعد در جنوب ساریه و دقاقله، عراقی‌ها پیش روی داشتند. چند نفری به دقاقله رفته بودند. در یک تک که پشت رودخانه نیسان، از طرف نیروهای ما انجام شده بود، قاسم پرآور و کاظم داودی و حسن اعتمادی شهید شده بودند. من با عباس و کاظم و تعدادی دیگر از بچه‌ها در ساریه بودیم. دیده‌ور خودش در دقاقله بود. وقتی با بی‌سیم تماس گرفتیم، متوجه شدیم که پشت بی‌سیم نیست. همان موقع درک کردم که کاظم شهید شده است.

عصر همان روز، به دقاقله رفتم، عباس هم با من آمد. جسد این 3 نفر، پشت رودخانه بود. وقتی رسیدم، چند نفر با عمو برات نوبهار و قدرت‌الله بهبود می‌خواستند بروند جسد‌ها را بیاورند. من هم با عباس با آنها رفتیم. با وضعی خاص، با یک قایق، پاروزنان از روی رودخانه گذشتیم. عمو برات در لباس عربی بود. یک پسر عرب که حمید نام داشت و با ما می‌جنگید، آمده بود. هنوز در روستاها مردم زندگی می‌کردند. وقتی به آن طرف رودخانه رسیدیم، از یک روستا گذر کردیم و راه را در داخل یک کانال ادامه دادیم. من آرپی جی داشتم. عباس هم کمکی من بود. بعد از اینکه به منطقه رسیدیم، عمو برات و پسر عرب جلو رفتند و کشان کشان، جسدی را به نزدیکی جاده آوردند. عراقی‌ها به روی جاده دید داشتند؛ لذا از داخل یک لوله که به جهت پل به کار رفته بود؛ جسدها را به عقب انتقال می‌دادیم. اورکت و کوله پشتی‌ام را بیرون آوردم و با حالت خزیدن وارد لوله شدم. به زحمت می‌توانستم تکانی بخورم.

شهدا 6 نفر بودند که 3 نفر آنها از خرم آباد لرستان بودند. شهید اول از داخل کانال عبور دادیم. من پایش را می‌کشیدم و قدرت‌الله بهبود، با پایش به کتف او فشار می‌داد تا اینکه او را به داخل کانال کشاندیم. بقیه شهدا هم به همین ترتیب و یکی دو نفرشان را از روی جاده ـ سینه‌خیز ـ به داخل کانال منتقل کردیم. با 3 برانکارد که همراه برده بودیم، شهدا را تا رودخانه آوردیم. یکی از شهدا، کاظم داودی بود. دومی قاسم پرآور بود که در حمله هویزه شرکت داشته بود و سومی هم حسن اعتمادی بود که او هم در حمله هویزه شرکت کرده بود. داودی به دهنش خورده بود، پرآور به سینه‌اش و اعتمادی هم به شکمش. سه روز از شهادت آنها می‌گذشت که ما توانستیم جسدشان را به عقب بیاوریم. اعتمادی سوخته بود و بومی‌داد. در این مدت، من توانسته بودم فقط 3 بار تا رودخانه بیایم و 3 شهید را تا رودخانه انتقال دهم.

هوا ابری بود و کم‌کم داشت باران می‌گرفت. آب رودخانه هم خیلی زیاد بود. وقتی می‌خواستیم برای آوردن شهدا به این طرف بیاییم، قایق مرتب به این طرف و آن طرف می‌رفت و کنترلش از دست خارج می‌شد. حرکت سریع آب بر خلاف جهت ما بود. برای آسانی کار، دو چوب بلند به این طرف و آن طرف رودخانه کوبیده بودیم که دو سر آن با طناب به هم وصل می‌شدند. بعد طناب دیگری به قایق بسته بودیم و حلقه‌وار، دور طناب اول انداخته بودیم و برای نقل مکان قایق، آن طناب را حول طناب اول، به جهت دلخواه می‌کشیدیم. وقتی برای آوردن آخرین شهید به انتهای کانال آمدم، اورکت و آرپی‌جی‌‌ام را ندیدم. گفتند که با شهید برده‌اند عقب.

*اورکت با همه وسایل شخصی‌ام به همراه شهید داودی به سوسنگرد رفت

هوا هم سرد بود و باران می‌بارید. به این طرف رودخانه که آمدم، آرپی‌جی‌‌ام را دیدم؛ ولی از اورکت خبری نبود. هر چه گشتم، چیزی ندیدم. فکر نکردم که همراه شهدا برده باشند. بالاخره معلوم شد که اورکت، روی جسد کاظم داودی گذاشته شده و رفته است سوسنگرد. تمام وسایل شخصی‌ام در اورکت بود؛ شناسنامه، کارت بسیج، قرآن، رادیو، چاقو و رنگ، دستکش و عکس جسد پیروی و بستانپور و خسروی.

هوا نزدیک غروب بود. شهدا را در داخل یک سیمرغ گذاشته، بردند به سوسنگرد. خیرالله گلستان هم با آنها به سوسنگرد رفت. باران شدت گرفته بود. وضع سنگرها هم زیاد خراب بود. پوشش جز یک تکه پلاستیک نداشتیم. آمدم پیش محمود دهقان و اکبر. سنگرشان کوچک بود. نمی‌شد به راحتی داخل آن خوابید. بالاخره قرار شد شب را تا صبح بگذرانیم و فردا به ساریه برویم. سنگر، رطوبت زیادی داشت. با ورزش باد سنگینی، آب از روی پلاستیک به داخل سنگر می‌ریخت. تاریکی، همه جا را فراگرفته بود.

نگهبان پاس 2 بودم. زمین هم گلی شده بود و راه رفتن را دشوار می‌کرد. تا شروع پست که ساعت 10 بود، بیدار ماندم و از 10 تا 12 با عباس پست دادیم. آسمان پوشیده از ابر بود و مرتب باران می‌بارید و بادهای سنگینی هم می‌وزید.

بعد از تمام شدن نگهبانی، با عباس آمدیم داخل سنگر. محمود هم در سنگر بود؛ ولی به علت کمبود جا، اکبر دهقان به سنگر دیگری رفته بود. بعد از گذشتن چند لحظه‌ای، یک‌مرتبه صدای رگبار مسلسل کلاشینکف، سکوت فضا را درهم ریخت. همه بچه‌ها حیرت‌زده از خواب بیدار شدند. فکر می‌کردند که در محاصره افتادیم؛ چون که ما فقط یک تیربار کلاشینکف داشتیم و قرار نبود شب‌ها تیراندازی کنیم. عراقی‌ها هم همین فکر را کرده بودند. در کمترین زمان، به خمپاره و توپ زدن شروع کردند و تیربارهایشان کار افتاد. سطح آسمان و زمین، از منور روشن شد. بی‌هدف، همه جا را می‌کوبیدند. بعد از چند دقیقه معلوم شد که یکی از بچه‌های خرم‌آباد، در حالت خواب، دستش روی ماشه رفته؛ ولی عراقی‌ها که این را نمی‌دانستند، تا صبح مدام تیراندازی ‌کردند.

در اطراف ما هم از نیروهای ارتش خبری نبود. روبه‌رو و سمت چپ ما دشمن وجود داشت. وقتی هوا روشن شد، دود از قسمت عراقی‌ها بلند می‌شد. معلوم بود که بیچاره‌ها خودشان به خودشان زده بودند. بعد از نماز، با اولین ماشین، به اتفاق عباس به ساریه رفتیم؛ چون نیروهای ما کم بودند. بعد از گذشت یکی دو روز، برنامه عقب‌نشینی پیش آمد. توپ‌های دشمن به ساریه نمی‌رسید، ولی نزدیکی‌های ظهر بود که تانکر آب را زدند. هواپیماهای میگ به طور مدام می‌آمدند و منطقه‌ها را بمباران می‌کردند. صداهای شلیک توپ‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. از فرمانده دیده‌ور کسب تکلیف کردیم. گفت: «باید عقب‌نشینی کنیم؛ چون نیروهای دشمن از همه طرف در حال پیشروی هستند.»

در هویزه ما شکست خورده بودیم. بارش باران ادامه داشت. من به حرف روزهای اولم رسیدم که با دیدن وضع سنگرها به بچه‌ها گفته بودم: «عراق از پشت سر به ما حمله می‌کند.» همین‌طور هم شد. عراق از سمت مؤمنیه و دقاقله پیش می‌آمد و سنگرهای ما آن‌طور نبود که ما بتوانیم مقابله کنیم. نیروها تعداد انگشت شماری بودند. مهمات هم غیر از مین و چند آرپی‌جی و تیرمسلسل ژ ـ ث چیز دیگری نداشتیم. در ساریه، تعدادی از نیروها، از کازرون بود و تعدادی هم از اصفهان. اصفهانی‌ها امتدادشان به طرف سوسنگرد بود؛ ولی ما امتدادمان به طرف دقاقله.

*مهمات باقی‌مانده را زیر خاک پنهان کردیم تا به دست دشمن نیفتد

 

نزدیکی‌های غروب بود که بی‌سیم گفت عقب‌نشینی کنید. بعضی‌ها وسایل را تا آنجا که می‌توانستند حمل کنند، جمع کرده بودند و بیشتر وسایل، شخصی بود تا نظامی. من و عباس و حیدرقلی‌پور آمدیم تا در این چند ساعت باقی مانده، مهمات‌ها را زیر خاک پنهان کنیم تا به دست دشمن نیفتد. مهمات‌ها در کنار تلمبه‌خانه قرار داشت آنها را در دو سنگر ریختیم و با گل، روی آن را پوشاندیم. هوا تاریک شده بود. برگشتیم به سنگر؛ ولی از بچه‌ها خبری نبود. همه رفته بودند و ما سه نفرمانده بودیم. باران با شدت می‌بارید. چند موشک آرپی‌جی در میان راه افتاده بود. آنها را برداشتیم و به کنار سنگرها آمدیم. اطراف را نگاه کردیم؛ از بچه‌ها هیچ خبری نبود. آنها بدون اطلاع ما رفته بودند و معلوم نبود چه مسافتی از ما فاصله دارند.

هر لحظه، نیروهای عراقی نزدیک‌تر می‌شدند. با وضع منطقه هیچ آشنایی نداشتم و فقط می‌دانستم که این رودخانه تا سوسنگرد ادامه دارد. با ترس و وحشت فوق‌العاده، کناره رودخانه را می‌پیمودیم. بارهایمان سنگین بود. هر چیز با ارزشی را که می‌دیدیم، بالاجبار آن را برخود می‌کشیدیم. خودم من یک آرپی‌جی با کوله موشک و یک کوله پشتی از وسایل شخصی و یک کیف از وسایل بچه‌ها و یک گونی از جیره روزانه که کسی آن را نیاورده بود، حمل می‌کردم.

هوا در تاریکی بی‌اندازه‌ای فرو رفته بود و صداهای انفجار، حالتی غیرعادی را برایم پیاده می‌کرد. زانوهایم سست شده بود و راه رفتن را برایم دشوار بود. آسمان پوشیده از ابرسیاه بود و با وزیدن بادهای سنگین بوی انفجار تی ان تی توپ‌ها به مشام می‌رسید. علی‌رغم سردی هوا، تمام بدنم در عرق فرو رفته بود. زیاد گرسنه بودم. عباس و حیدر قدم‌های بلندی برمی‌داشتند و من هم مجبور بودم سریع‌تر بروم تا به آنها برسم. بعد از طی مسافتی، باران شروع شد و چند لحظه بعد شدت گرفت. سطح زمین لیز شده بود. و از شدت تاریکی، دید کافی هم نداشتم. یکی دوبار به زمین خوردم و بازبلند شدم و راه را ادامه دادم. بعد از چند دقیقه‌ای، در میان رگبارهای سریع باران، با نور رعد و برق، قیافه‌هایی را از دور دیدم. جلوتر که رفتم، دیدم که بچه‌ها هستند.


[ یکشنبه 91/6/26 ] [ 9:23 صبح ] [ علی داودی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 64
کل بازدیدها: 1655426